قاصدک شمس توس سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : آمنه
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد ، پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد ، پيرمرد به زمین افتاد . مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:46 :: نويسنده : آمنه
روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه شود نامه را می فرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را بر نقش زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد : گیرنده : همسر عزیزم ! موضوع : من رسیدم ! می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می آید می تواند برای عزیزانش نامه بفرستد . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راه است . فردا می بینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !! سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : آمنه
پسر کوچکی وارد داروخانه شد ، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شمارهای هفت رقمی . مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:41 :: نويسنده : آمنه
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم هاي پاهايش را نشان داد، سپس با غرور و خوشحالي زخم هاي بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند . سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:36 :: نويسنده : آمنه
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد ، شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد ، آن گاه كه تقلای پروانه متوقّف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد آن شخص مصمّم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد ، پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، امّا جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند ، آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد ، او انتظار داشت پرِ پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند ، اما چنین نشد! در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند ! درباره وبلاگ به وبلاگ ما خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |