قاصدک شمس توس سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : آمنه
با مامان و بابا داشتيم تلويزيون تماشا می کرديم که مامان گفت : " من خسته ام و دير وقته . ميرم بخوابم "مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهيه ساندويچ های ناهار فردا شد . بعدش همه لباسهای کثيف را در لباسشويی ريخت ، ظرفها را شست ، برای شام فردا از فريزر گوشت بيرون آورد ، قفسه کتابها را مرتب کرد ، شکرپاش را پر کرد ، ظرفها را خشک کرد و در کابينت قرار داد و کتری را برای چايی صبحانه فردا پر از آب کرد ، پيراهن بابا را اتو کرد و دکمه لباس برادرم را دوخت . ورق های بازی را از روی ميز جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جاش توی کشوی ميز گذاشت . گلدانها را آب داد و چند دقيقه ای ايستاد و خيره نگاهشون کرد ميدونستم که توی دلش داره با اونها حرف ميزنه با اينکه پشتش به من بود مطمئن بودم که نگاهش پر از عشق و محبته ، بعد خم شد چند تا برگ را که زرد شده بودند چيد وريخت توی سطل آشغال اتاق که با خودش ميبرد تا خاليش کنه ...حوله خيسی را روی بند انداخت . ايستاد و خميازه ای کشيد ، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب حرکت کرد . کنار ميز ايستاد مقداری پول برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زير صندلی افتاده بود برداشت ، نامه اداری را که بايد پست ميکرد دوباره مرور کرد در پاکت را چسباند ، آدرس را نوشت و تمبر زد ؛ ليست خريد خانه را هم روی کاغذی نوشت و هر دو را در کيفش گذاشت .بعد دندانهايش را مسواک زد و ناخن هایش را سوهان کشيد ، برای بابا چايی ريخت . بابا گفت : " فکر کردم گفتی داری ميری که بخوابی؟! " و مامان جواب داد : " درست شنيدی دارم ميرم بخوابم " بعد چراغ حياط را روشن کرد و درها را بست ، شعله بخاری ها چک کرد . به تک تک بچه ها سر زد و شنيدم که با برادر بزرگم صحبت ميکرد . لباس های بهم ريخته را به چوب لباسی آويخت ، جورابهای کثيف را در سبد انداخت ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباسهای شسته شده را پهن کرد ، جا کفشی را مرتب کرد و به ليست خريد چند مورد اضافه کرد ....
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ ما خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |